نـه تــو می مانی ونـه انـدوه
ونـــــه هیـچ یــک از ایــن مـردم آبـــــــــــادی
به حباب نگران یک رود قسم
وبـــه کـــوتـــاهی آن لـحظه شـادی کـه گــذشت
غصه ها هم می گذرد
آنـچنـانـچه فقط خـاطره ای خـواهد مـانــــــد
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپـــوشان هـــرگز
|